10_رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ


دستانش را روی گوشش قرار داد تا کمتر اذیت شود..خدا را شکر کرد صدا از دیوار های آپارتمان بیرون نمیرود..وگرنه همسایه ها فکر می کردن آدم در خانه سلاخی می کنند..
با ملایمت کار ساز نبود باید به زور متوسل می شد..زیر سر اش را گرفت تا کمی آب به خوردش دهد..
مرد با تمام جانی که داشت دخترک را هل داد..
تیزی میز توالت خورد به کمرش.. از درد دادش بلند شد..
_ ایشاا... از درد بمیری از شرت راحت بشم..
زبانش را گاز گرفت ..از درد نمی دانست چه گفته است..
رها _ گمشو بیرون...
صدای بلندش آزار دهنده بود..دست گذاشت روی کمر دردناکش و از جا بلند شد..دیگر نمی دانست چیکار کند..این خودش باید برای خودش کاری انجام میداد ..
روی مبل لم داد ..طبق عادت اش پای راست اش را برد زیر خودش و خیره شد به بید مجنون..شاید تنها چیزی که حسرتش را می خورد ..انگشتانش پیچیده بودن دور ماگ گلدار صورتی..لباس هایش هنوز خیس بودن احتمال سرما خوردنش بود ولی جانی برای تعویض لباس هایش نداشت.. فکر اش حول حوش طعم نسکافه و مرد پشت تلفن می چرخید، آیا او را شناخته بود؟
صدای داد مرد قطع شد..با روی هم افتادن در به طرف صدا چرخید..مرد هنوز دستانش بر روی شکمش بود ولی درست راه می رفت ...لبان اش کج شد..
_ بالاخره زایدی؟!
مرد چشم غره ای به او رفت و روی مبل کناریش نشست.. دیگر نه خبری از داد و هوارش بود نه بیرون کردن.. پس تا امنیت پا بر جا بود بلند شد.. ساکش را کنار در برداشت تا دوباره مرد شروع به بیرون کردنش نکرده بود دوش آب گرمی می گرفت تا یخ زدگی از تنش بیرون رود..
در وان آب گرم فرو رفت هدفونش را در گوشش فرو کرد تا یه کم به آرامش برسد...نوای آرام پیانو در گوشش پیچید..گرمی آب در تک تک سلول های بدنش پیچید ..اعضالتش شل شد..این اوج آرامش بود..می توانست تصور کند نوازنده به چه نرمی کلواه های پیانو را می فشارد..ماننده آبی بود که پوست تنش را لمس می کرد.. و به آرامی آرامش تزیق می کرد..
دستی دور کمرش حلقه شد و چسپیده شد به تن دیگر!! گرم تر از آب بود..هدفون از گوش هایش افتادن...نوای پیانو جایش را دادن به آب که در آن دست و پا می زد.. با بهت به مردی که در بغلش بود نگاه میکرد!
او اینجا چیکار می کرد؟!خودش را تکان داد تا از حصار دستان مرد خارج شود ولی مرد محکمتر او را گرفت.. سر انگشتان داغش بر روی پوست کمراش در رفت و آمد بودن..حرصش گرفته بود:
_ رها! ولم کن، تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
فشار دستان مرد بیشتر شد ..به خاطر رهایی از بین دستانش به نفس نفس افتاده بود..
مرد توجه ای به او نداشت خیلی ریلکس سرش را به لبه وان تکیه داد بود و چشمانش بسته بود..چشم های پر حرصش را بست نباید قالب تهی میکرد نباید خود را لو میداد..
دستی از روی کمرش برداشته شد و روی سرش نشست و لبانش به سرش نزدیک کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_ فردا میری آزمایش هپاتیت ایدز یا هر کوفت و زهرماری میدی برگ سلامتت رو واسم میاری فهمیدی؟
در بهت فرو رفت..صدایش پر از ابوهت بود..ولی او دربارهش چه فکر کرده بود؟! او فکر کرده بود باز مرد می تواند کنارش باشد؟!یا دخترک می خواهد در کنارش باشد!
مرد لاله گوشش را گاز گرفت:
_ فهمیدی؟
صورتش از درد در هم جمع شد ..با خشم از وان بیرون آمد و با چهره همیشه خونسردش گفت:
_ من دلیلی برای آزمایش نمی بینم..
مرد هنوز به همون حالت اول در وان داراز کشیده بود..ماهان حوله اش را پوشید و از حمام بیرون زد.. دلش می خواست آن مرد با شخصیت غریبه اش را تا می توانست کتک بزند...گاهی اوقات آرامی او در کنار آرامی رها کم میاورد...
مانتو کوتاه مشکیش را از داخل کمد بیرون کشید..رها تغییر کرده بود او از نگاه اول می توانست حدس بزند با حرص شلوار ابی پاره پوره اش را پوشید انگشت پایش به پارگی گیر کرد و بیشتر پاره شد ولی توجه ای نکرد..کلاه مشکیش را روی سرش گذاشت کت چرمی اش را از روی ساکش قاپید و سریع به سمت خروجی خانه رفت... نمی دانست با برخورد دوباره با او چه چیزهایی از دهانش خارج می شود.. پوتین های اسپرتش را پوشید و از خانه زد بیرون..
« با دیدن پدرش جیغ کوتاهی کشید .. از دست ممد بیرون آمد و بسمت پدرش دوید..در آغوش امن پدرانه اش فرو رفت..از خوشحالی به هق هق افتاد دستانش دور گردن پدرش محکم تر شد..میان آن همه بغض فقط توانست نام پدرش را به زبان بیاورد.. دستان مرد دور تن نحیف دخترک محکم تر شد..
_ گریه نکن دختر بابا..
دخترک بین هق هق های پر درد اش گفت ،گفت از ترس هایش، درد هایش ،مریضیش..
مرد او را روی صندلی جلو ماشین نشاند ...
_ تموم شد عزیز دلم تموم شد..
صدایش گرفته بود.. مرد ماشین را روشن کرد و از آن منطقه آزار دهنده برای همیشه دور شد..»
به قوطی بوم بوم جلو پایش ضربه زد..ذهنش همه جا می چرخید.. خاطرات گذشته اش خیلی وقت بود آزارش میدادن ولی کنار میامد این یه باید بود چون نمی توانست تغییرش بدهد..ذهنش چرخید به طرف خانه ای که از آن زده بود بیرون،مرد آن خانه تغییر کرده خیلی تغییر کرده ،این حرف را روزی چند بار تکرار می کرد باز هم راضیش نمی کرد..هنوز مضنون بود و هیچ خبری از بچه همسایه نداشت باید از مهبد می پرسید پیدا شده است یا نه..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, :: 22:18 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 21636
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1